دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
طلسم

در گذر از عاشقان رسيد به فالم
دست مرا خواند و گريه كرد به حالم

روز ازل هم گريست آن ملك مست
نامه تقدير را كه بست به بالم

مثل اناري كه از درخت بيفتد
در هيجان رسيدن به كمالم

هر رگ من رد يك ترك به تنم شد
منتظر يك اشاره است سفالم

بيشه شيران شرزه بود دو چشمش
كاش به سويش نرفته بود غزالم

هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم

دلباخته

اي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل يكدله كردن، تو به نيرنگ

گر شور به دريا زدنت نيست از اين پس
بيهوده نكوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پيمانت اگر نيست نيايم
چون سايه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! اين جنگ چه جنگي است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

يك روز دو دلباخته بوديم من و تو!
اكنون تو ز من دل‌زده‌اي! من ز تو دلتنگ

آهنگ

از صلح مي‌گويند يا از جنگ مي‌خوانند؟!
ديوانه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند

گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ مي‌خوانند

كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌دانند

سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي
نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند

اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند

بهانه

از باغ مي‌برند چراغاني‌ات كنند
تا كاج جشنهاي زمستاني‌ات كنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهاي تار»
تنها به اين بهانه كه باراني‌ات كنند ..

يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي‌برند كه زنداني‌ات كنند

اي گل گمان مكن به شب جشن مي‌روي
شايد به خاك مرده‌اي ارزاني‌ات كنند

يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه‌اي بترس كه شيطاني‌ات كنند

آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه‌اي است كه قرباني‌ات كنند

جواهرخانه

كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است

ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آيينه با خود مي‌برم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است

يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است مي‌بارد! فراواني بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي‌دهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است

بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي‌كنيم
سفره‌ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!

حاصل عقل

به نسيمي همة راه به هم مي‌ريزد
كي دل سنگ تو را آه به هم مي‌ريزد

سنگ در بركه مي‌اندازم و مي‌‌پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم مي‌ريزد

عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است
گاه مي‌ماند و ناگاه به هم مي‌ريزد

آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است
عشق يك لحظه كوتاه به هم مي‌ريزد

آه، يك روز همين آه تو را مي‌گيرد
گاه يك كوه به يك كاه به هم مي‌ريزد

پادشاه

از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است
من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است

چابك‌سواري، نامه‌اي خونين به دستم داد
با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است

خون‌گريه‌هاي امپراتوري پشيمانم
در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است

مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟
تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟

اي كاش سنگي در كنار سنگها بودم
آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است

فرمانروايي خانه بر دوشم، محبت كن
اي مرگ! تابوتي كه با خود مي‌برم خالي است

مهمان آتش

راحت بخواب اي شهر! آن ديوانه مرده است
در پيله ابريشمش پروانه مرده است

در تُنگ، ديگر شور دريا غوطه‌ور نيست ..
آن ماهي دلتنگ، خوشبختانه مرده است

يك عمر زير پا لگد كردند او را
اكنون كه مي‌گيرند روي شانه، مرده است

گنجشكها! از شانه‌هايم برنخيزيد
روزي درختي زير اين ويرانه مرده است
ديگر نخواهد شد كسي مهمان آتش
آن شمع را خاموش كن! پروانه مرده است

گنج

شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام مي‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرين مرتبه مست‌شدن اخلاق است

بيش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب ساقي به دعاگويي من مشتاق است

بعد يك عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجي است كه افزوني‌اش از انفاق است

باد، مشتي ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمي سوزاندن اين اوراق است.

تفاوت

پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور مي‌كني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را
ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

هلاهل

اين طرف مشتي صدف آنجا كمي گل ريخته
موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته

بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره‌ ايست
بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته

مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است
زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته

هر چه دام افكندم، آهوها گريزان‌تر شدند
حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته
هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا مي‌گذارم دامني دل ريخته

زاهدي با كوزه‌اي خالي ز دريا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته!

زيارت

مستي نه از پياله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آيينه خيره شد به من و من به‌ آيينه
آن قدر خيره شد كه تبسم شروع شد

خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت
آنگاه آتش از دل هيزم شروع شد

وقتي نسيم آه من از شيشه‌ها گذشت
بي‌تابي مزارع گندم شروع شد

موج عذاب يا شب گرداب؟! هيچ يك
دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگويم كه ماجرا
از ربناي ركعت دوم شروع شد

در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار
تا گفتم السلام عليكم ... شروع شد

دير و دور

بعد از اين بگذار قلب بي‌قراري بشكند
گل نمي‌رويد، چه غم گر شاخساري بشكند

بايد اين آيينه را برق نگاهي مي‌شكست
پيش از آن ساعت كه از بار غباري بشكند

گر بخواهم گل برويد بعد از اين از سينه‌ام
صبر بايد كرد تا سنگ مزاري بشكند

شانه‌هايم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگي زير پاي آبشاري بشكند

كاروان غنچه‌هاي سرخ، روزي مي‌رسد
قيمت لبهاي سرخت روزگاري بشكند
این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, توسط محمد |

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم 

 

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم   

 

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

 

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

 

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

 

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

 

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم   

 

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

 

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم   

 

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

 

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم   

 

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

 

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم   

 

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

 

چیزیم نیست کمی خرد و خمیرم فقط همین

 

 

کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین

 

 

از هرچه بود و نیست گذشتم ولی هنوز

 


در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین

 


با دیدنت زبان دلم بند آمده است


عاشق شدم که لال نمیرم فقط همین

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر

دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر

گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

من آبادي نمي خواهم خرابم كن خرابم كن
بسوزان شعله ام كن در دهان شعله آبم كن
 خوشا آن شب كه با آهي بسوزم هستي خود را
خدايا تا گريزم زين تن خاكي شهابم كن
به نعمت نيستم مايل خداي خانه را خواهم
مرا گر عاشق صداق نمي داني جوابم كن
اگر جنت بود بي تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گريزانم به دوزخ ها عذابم كن
ز شرم تنگدستي مي گريزم از تهي دستان
مرا اي دست قدرت يا بميران يا سحابم كن
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشني بخشم
تو اي مهر آفرين در برج هستي آفتابم كن
پس از مرگم تو اي افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ي صدها كتابم كن

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

ساقي بده پيمانه اي ز آن مي كه بي خويشم كند
بر حسن شور انگيز تو عاشق تر از پيشم كند
زان مي كه در شبهاي غم بارد فروغ صبحدم
 غافل كند از بيش و كم فارغ ز تشويشم كند
نور سحرگاهي دهد فيضي كه مي خواهي دهد
با مسكنت شاهي دهد سلطان درويشم كند
 سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كند
بستاند اي سرو سهي سوداي هستي از رهي
يغما كند انديشه را دور از بد انديشم كند

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

بس که با سیرت جبّار بتان جنگیدم
در عمل غیرت ابرار زمان سنجیدم
نور علمم چو به سر پردة دل وارد شد
بندة مخلص و غزال گران گردیدم
من ندیدم بتر از عاطفة نوع به نوعش از زمانی که در این دار اذان بشنیدم
گردش دهر دل از عاطفه داران بربود
حاصل جلوة گل خار مغیلان دیدم
حسرت مرگ به کام دل مکّار افتد
از پسِ زردی اشجار خزان ترسیدم
آه این است دل و این سرشوریده خیالم
آگهم نیست ز اسرار جهان جز اینم
طمع از سکّه بریدن به جهان قیمت جان شد
که به پالان ز مردوش حمّال خران خندیدم
سیّدا حاصل عمرت به غنیمت سپری کن
که به ساز و دف و آهنگ کران رقصیدم

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

محتسب در نیم شب جایی رسید             در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو        گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست             گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن              گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب            ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن                 مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی                   گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست                      هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز              معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا                      گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو           از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی                       خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی                      همچو شیخان بر سر دکانمی

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

شب است و ماه می رقصد

ستاره نقره می پاشد نسیم پونه ها

عطر شقایق ها

ز لبهای هوس آلود زنبق بوسه میگیرد

من اما سرد و خاموشم ...

خداوندا تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی

تو میگفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند

من اما دیده ام که نامردان به خون چرک مردان کاخ می سازند

تو میگفتی اگر اهریمن شهوت بر انسان حکم فرما شد

من او را بر صلیب خشم خود مصلوب می سازم

من اما دیده ام چشمان شهوت بار فرزندی که دزدانه بر

اندام لخت مادرش میگرید

اگر مردانگی این است... اگر مردانگی این است...

به نامردی قسم نامرد نامردم اگر دستی به قرانت بیارایم

 کارو       

 

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 29 مرداد 1389برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 صفحه بعد